گزارشه یه روز خوبه بهاری (پنجاه بدر)!
این جمعه رو تصمیم گرفتیم واسه نهار بریم یه جای سرسبز،یه جای خوبم پیدا کردیم، می تونید ببینید... همین که نهار از گلومون پایین رفت یهویی آسمون شروع به سروصدا کرد و بارون به شدت بارید، مام که زیره بارون ... مونده بودیم جمع کنیم بریم یا بمونیم تا بارون بند بیاد! زیر اندازم نتونس جلوی خیس شدنمونو بگیره منم کم کم داشت صدام درمیومد، یکی یکی پا به فرار گذاشتیم، اول دایی مهدی کرییر منو که حسابی خیس شده بود ورداشتو رفت سمت ماشین... بعد مام سریع جمع کردیمو رفتیم... همین که اومدیم سمت شهر دیدیم شهر اصلاً بارون نیومده واسه همینم دوباره رفتیم یه ج...
نویسنده :
مشکات
23:15
سیسمونیم:-)
بخش کوچیکی از سیسمونیم، مامان جون دستت درد نکنه چقدم که خوش سلیقه هستین :-) ...
نویسنده :
مشکات
22:55
مهمونای امروز...
امروزم که مهمون داشتیم، دوقلوهای شیرین و شیطون دختر عمو مرجان آقا ابوالفضل و امیر عباس جان. ...
نویسنده :
مشکات
20:46
دکوراسیون اتاقم :-)
دکوراسیون اتاقم خیلی نازه آخه مامان بابام خیلی خوش سلیقه هستن، دوستون دارم مامان و بابای خوب :-) ...
نویسنده :
مشکات
20:44
سینا و طاها
جمعه برای اولین بار رفتیم خونه مادربزرگ بابایی، آقا سینا و آقا طاها (پسر دایی های بابا احسانم که از کرج اومده بودن عروسی) اونجا بودن. ...
نویسنده :
مشکات
20:43
گلدشت...
چند وقت پیش با مادرجونو دایی مهدی رفتیم گلدشت،باغه یکی از دوستای بابایی، جای شمام سبز:-) ...
نویسنده :
مشکات
20:40
دینا خانم و الینا جان (دختر دایی های عزیز بابایی)
برای اولین بار رفتم عروسی، از اول تا آخرشم خوابیدم!
منو شیشه شیرم :-)
وقتی شروع به شیر خوردن می کنم این شکلی ام بعد کم کم اینجوری میشم بعدشم که به خواب عمیق فرو میرم :-) ...
نویسنده :
مشکات
0:58